گفتم پدر،چه زود برابر شدی مرا.
با جرعههای عاطفه ساغر شدی مرا.
با دست پینه بستهء خود بند میزدی
این قلب پاره پاره و یاور شدی مرا.
در خواب و تب و هر چه عطشناک بودهام
آسیمه سر دویدی و هاجر شدی مرا.
دیگر دلم نمی شنود هیچ قصّهایی
تنها تو مانده ایی و تو باور شدی مرا.
این سالها که میگذرد،حسرتی نبود
روز پدر ؛چرا که تو مادر شدی مرا.